Friday, January 28, 2005

a HUGE post ! ;)

خیلی چیزها توی دفترم نوشته ام ولی اصلا حوصله ندارم تایپشون کنم ... راجع به حوادث غیر مترقبه و اتحاد انسانها ... استقلال عاطفی و مادی ... راه مقابله با اینرسی ... تاثیر محیط روی شخصیت آدم ...یه عالمه هم شکایت و ابراز ناراحتی از وضع موجود (!) و خیلی چیزهای دیگه ...

حالا اونی که تقریبا تازه از تنور در اومده رو می نویسم ... این رو توی مهمونی دیشب نوشتم ... اینقدر سر گرم شده بودم و از مهمونی لذت می بردم که اصلا احساس تنهایی نکردم برای همین هم این رو نوشتم ! ... ویرایشش نمی کنم که پیوستگی و بامزگیش رو از دست نده !

دقت کردم لباسهای مختلف که می پوشم رفتارم متفاوت است ... نه تنها لباس بلکه آرایش و کلا وضعیت ظاهرم (ظاهریم) تاثیر می ذاره روی رفتارم ..چرا اینطوریه ؟...باید بفهمم چطوری می تونه اینطوری نباشه چون خیلی خطرناکه ...آدم اگه لباس مناسب (!) دم دستش نباشه نباید شخصیتش عوض بشه که !..(ولی تا حدودی می شه!)...چطور می شه که نشه ؟...(اینجا خیلی شلوغه !...چرا اینقدر سر و صدا می کنن اینا؟!) ..اصلا نمی فهمم شخصیت چه ربطی به لباس داره ؟ ..خب معلومه آدم شخصیتش در تعامل با محیط شکل می گیره و لباس هم یکی از حایل های بین درون هرانسان و بیرون (محیط خارج) او است ...پس مهمه چون واسطه ی بین درون و بیرون است ...حالا این واسطه که در مرز بین درون وبیرون قرار داره باید با درون هماهنگ بشه یا بیرون ؟ ..یعنی هنجارهای اجتماعی و محیطی در تعیین آن بیشتر اهمیت دارن یا درونیات و شخصیت هر فرد ؟...خب ایده آلش اینه که محیط و درون آدم با هم هماهنگ باشه که لباس رو هم با همون تنظیم کنیم تموم بشه بره پی کارش !..ولی اگه نبود (که نیست!) چی ؟..باید یه جوری تعادل رو برقرار کرد ...ولی به نظر من درونیات و شخصیت در واقع حاوی عوامل محیطی هم هست ... تعدیل شده ی بعضی از عوامل محیطی در درون هر کسی هست ... البته خب هر کسی هم یه جور تعدیل می کنه ولی قدرت تشخیص تعادل هم مثل درست و غلط در همه هست ... یعنی در وافع قدرت تشخیص عدم تعادل در همه هست ... تعادل ممکنه تعریف مشخصی رو در ذهنمون تداعی نکنه ولی وقتی با عدم تعادل مواجه می شیم می فهمیم و احساس می کنیم که یه جای کار ایراد داره ...حالا باید بگردیم ببینیم کجاش ایراد داره !...(وای چقدر طولانیه !!!) ..آره ..پس اینجا بودیم که شخصیت آدم حاوی عوامل محیطی هم هست (تعدیل شده ی عوامل محیطی) ... پس اگه آدم لباسش رو با درونیات و شخصیت فعلیش تنظیم کنه تقریبا می شه گفت با محیط هم مشکلی نخواهد داشت .(البته اگه محیطش اینقدر پرت نباشه !) ...پس لباس تنها جنبه ی محافظتی نداره بلکه یک نوع معرف شخصیت است ... اینکه چه رنگی می پوشی ..چه طرحی ... و کجاها رو می پوشونی (!) اینا همه تا حدودی نشون می ده (یعنی باید نشون بده) که چه شخصیتی داری ....با اینکه لباس این نقش رو داره ولی آدم می تونه حتی با لباسی که با شخصیتش جور در نمی یاد خودش رو بروز بده (اعتماد به نفس خیلی بالایی می طلبه) ... یکی از راههای تست میزان اعتماد به نفس می تونه همین باشه !...که آدم لباس خودش رو نپوشه ولی خودش باشه ...حالا چه طوری ؟ ... راهش اینه که آدم خوذش رو مستقل از لباسش در نظر بگیره و سعی نکنه متناسب یا لباسش رفتار کنه ...یعنی مثلا یک کاری رو انجام بده فقط بخاطر اینکه به لباسش می یاد! (یا برعکس؟)...البته این همیشه جواب نمی ده .. این عدم تناسب بین رفتار و لباس چهره ی مسخره ای از آدم می سازه! ..برای همین لباسی که آدم می پوشه نباید خیلی (نسبت به شخصیتش) بی ربط باشه...نتیجه ؟ ... وای نه باز هم من بنویسم ؟ ...پس شما چی کار کنی ؟

Wednesday, January 26, 2005

یادش به خیر شبها با هم بیدار می نشستیم ... اکثرا اون دیرتر می خوابید ... گاهی باهاش چت می کردم ... یه دفعه مجبورش کردم کم*- ش رو روشن کنه... فقط به خاطر من !... .چه دورانی بود

*Cam
احساس می کنم مثل یک بند بازی هستم که هنگام بند بازی ملق می زنه توی هوا !...راستی چه کاری رو به ملق بازی تشبیه کردم؟...دقیقا نمی دونم ولی این تقریبا احساسی است که الان دارم ... احساس می کنم دارم ریسک می کنم ... وقتی ملق می زنم به این فکر می کنم که اگه یه دفعه روی طناب برنگردم چی می شه؟... آره خب ... ولی به این هم فکر می کنم که اگه دوباره روی طناب برگردم چقدر از خودم راضی تر خواهم بود ... چرا؟ برای اینکه خطر کردم؟ برای اینکه احتیاط نکرده ام ؟ ...منتظرم کسی تشویقم کنه؟ ...نه!... چون احساس می کنم بدون شیرجه زدن در خطر قادر به کنترلش نیستم ... خطر هنگام بندبازی هم وجود داره و من با ملق زدن فقط تشدیدش می کنم ....به اختیار خودم میزان خطر رو افزایش می دم ...اینطوری راحت تر کنترلش می کنم ... این یه چیز تجربی است و برای این قسمتش هنوز توجیهی پیدا نکرده ام

Tuesday, January 25, 2005

نسبت به فرودگاه احساس خوبی ندارم ... بیشتر پروازگاهه تا فرودگاه
وقتی موبایل می شی باید موبایل هم داشته باشی دیگه
نه تنها دروغ نمی گه بلکه داوطلبانه راستش رو می گه در حالیکه می تونست سکوت کنه...فکر می کنی چند نفر با این روش زندگی در دنیا وجود دارند ؟... حالا اگه من خوشحال باشم که همچین دوستی دارم به نظرت غیر طبیعیه؟...به نظر خودم اگه خوشحال نباشم مشکل دارم
امروز توی دانشگاه یک دفعه احساس کردم بی دلیل اونجا نشسته ام ...احساس خیلی بدی بود ...احساس کردم اضافی هستم... دوست نداشتم اینطوری باشه پس ...نمی دونم چی شد پا شدم اومدم خونه ...بدون اینکه اصلا یادم باشه که برای چی دانشگاه بودم پا شدم اومدم خونه و وقتی رسیدم خونه با دیدن پیغام دوستم یادم افتاد برای چی اونجا نشسته بودم ... می خواستم برای آزمایشگاه فیزیک اعتراض بدم ... ولی دیگه دیر شده بود !... اگر اعتراض ندم می افتم ... می تونم زنگ بزنم از دوستم بخوام برام اعتراض بده ولی تنها کاری که الان می خوام و می تونم انجام بدم خوابیدنه ... رفتم بخوابم

Sunday, January 23, 2005

I’m not afraid to let it out , I’m gonna show you how I feel
I’m not afraid to let it out , who cares if you don’t like it ! ;)

“Hoobastank”

Thursday, January 20, 2005

بالاخره وقتش رسید(نزدیک شد).. و من همچنان باورم نمی شه ... هنوز نتونستم آمادگی اش رو در خودم ایجاد کنم(مگه آمادگی می خواد؟!) ... ای کاش یکی بود ازش می پرسیدم چرا همه ی این اتفاقها درست وقتی می افتند که من در افتضاح ترین شرایط روحی قرار دارم ؟...آخه چرا ؟...اه...اصلا حوصله ی نوشتن ندارم ... اصلا حوصله ی هیچ کاری رو ندارم

Tuesday, January 18, 2005

I've woken now to find myself
In the shadows of all I have created
I'm longing to be lost in you (away from this place I have made)
Won't you take me away from me

Evanescence

...

No one seems to hear your hidden cries
You’re left to face yourself alone

...

I’m so sick of speaking words that no one understands
Is it clear enough that you can’t live your whole life allalone
I can hear you in a whisper
But you can’t even hear me screaming

...

Evanescence

بی ربط !

“The thing you said about that thing made me think about that other thing !” Ross said
احساس فنریت می کنم .. فنری که از حالت تعادل خارج شده و باید اینفدر نوسان کنه تا به تعادل برسه
... آره دیگه وقتی آدم بخواد وسط این شلوغی با خودش خلوت کنه همینطوری می شه دیگه
آره احساس می کنم یه جای کار ایراد داره ... ولی نمی دونم کجاش ... هی وسوسه می شم مطرحش کنم شاید یکی بتونه کمکم کنه ولی نه ... خودم می خوام/باید درستش کنم
آدم غیر قابل تحملی هستم ... کمتر کسی تا حالا تونسته کنار من دوام بیاره و از بودن با من لذت ببره ... این نکته ای نیست که بشه بهش افتخار کرد ... ولی غیرقابل تحمل بودن هم عالمی داره واسه ی خودش
می خوام پس می تونم ؟... معمولا برعکسش رایج تره .. اکثرا فکر می کنیم توانایی انجام چه کارهایی رو قطعا داریم و بعد از بین اونا انتخاب می کنیم ... این جمله هم خیلی معنی داره ها : " خواستن توانستن است " ... خواسته های انسان نامحدودند هم از نظر تعداد و هماز نظر ابعاد !... پس می شه با این دو فرض یک نتیجه ی باحال گرفت : توانایی های انسان نامحدودند ... کافیه آدم شناسایی کنه چی می خواد و بعد با اعتماد به نفس برای رسیدن بهش از خودش مایه بذاره

Sunday, January 16, 2005

آره می شه ارتباط برقرار کرد بدون دخالت دادن کلمات .. به نظرم لوس ترین راه ارتباط برقرار کردن همین حرف زدن است ..اصلا این کلمات گنجایش مفاهیم عمیق رو ندارن

Human Power

این هم یکی از مظاهر کوچک شمردن قدرت انسان است ... اینکه وقتی ضعفی کشف می شه اولین راهی که به ذهنمون می رسه اینه که شرایط رو طوری تغییر بدیم که احساسش نکنیم ... ولی اون ضعف هنوز وجود داره و به محض تغییر شرایط مجددا نمایان می شه ... این راه ابلهانه ای است برای حل مشکل ... به این که نمی گن راه حل .. این یعنی فرار از مشکلات .. به قولی یعنی پاک کردن صورت مسئله ... یه چیزی تو مایه های قایم کردن یه سری آشغال زیر فرش !.. به همون اندازه احمقانه است .... شرایط که همش در حال تغییر است و به خیلی چیزها بستگی داره که از دسترس ما خارج هستند ... پس اصلا نمی شه روش حساب کرد ... باید ریشه اش رو پیدا کرد ... جدیدا هر مشکلی رو ریشه یابی می کنم به یک چیز واحد می رسم ..... فکر می کنم من به طور کامل در اختیار خودم قرار گرفته ام و هر تغییری که بخوام می تونم در خودم ایجاد کنم ... اینکه منشاء همه ی چیزهای مربوط به خودم هستم*...هر ایرادی هست اینجاست در من .. اگه این من رو درست* کنم وجدانی* آسوده خواهم داشت
قسمت های ستاره دار به ترتیب

ستاره اول : دقت کن گفتم "هستم" و می گم خواهم بود ولی می دونم که نبوده ام ... چون قبلا این قدرت شگفت آور رو کشف نکرده بودم ... خیلی ناپایدارتر بودم چون بیشتر به شرایط وابسته بودم ... ثبات نداشتم (و هنوز هم ندارم!) چون اجازه می دادم که شرایط روم تاثیر بذاره ... مثل یک مایع که حالت ظرفش رو می گیره

ستاره دوم : درست یعنی چی ؟...خیلی کلی و مبهم به نظر می رسه ولی همه می دونند درست چیه و تشخیص می دن که چی درسته .. تفاوت در نحوه ی برخورد با حقیقت و میزان تمایل و تلاش برای تبدیلش به واقعیته
از تفاوت معنایی واقعیت و حقیقت خوشم میاد

ستاره سوم : راجع به وجدان هم چیز جالبی به ذهنم رسید: زندگی پر از اتفاق های خوب و بد است ... می دونستم : این بینش آدم هاست که باعث می شه برداشت های مختلفی از این اتفاق ها داشته باشه
ولی این بینش از کجا می یاد ؟ نه .. از شرایط نیست ... منشاء ش خود آدم ها هستند

مشاهده کردم : بعضی وقتها آدم ها اتفاق های خوب رو به تشویق و پاداش کارهای نیکشون تعبیر می کنند و اتفاق های بد رو نتیجه ی کارهای بدشون می بینند و به نظرشون می یاد که دارن تنبیه می شن ولی همون اتفاق خوب یا بد از دیدگاه دیگر می تونه یک آزمایش و امتحان به حساب بیاد

کشف کرده ام : ریشه ی همه ی این برداشت ها برمی گرده به آسودگی یا عدم آسودگی وجدان ... هر کسی خوب می دونه که داره چی کار می کنه و خیلی خوب هم می دونه که چی درسته و چی غلط .. پس وقتی خلاف معیارهاش عمل می کنه از خودش ناراضی می شه و همین بینشش رو نسبت به دنیای اطرافش تغییر می ده و باعث می شه به هر چیزی به چشم یک هشدار نگاه کنه ... انگار همه ی دنیا متمرکز شدن که به او راه درست رو یادآوری کنند ... این در واقع خود اوست که سعی در تربیت کردن خویش دارد ولی به این تلاش ها و تمایل به تکامل بی اعتناعی می کند... وقتی سعی می کنه محکم و منطقی باشه احساس می کنه دلیلی برای تنبیه ش وجود نداره پس به همه چیز خیلی خوش بینانه نگاه می کنه ... مثل اینکه اینجا یه مسئله ی دیگه هم به نوعی داخل شد! ...از این صحبت ها می شه اینطور نتیجه گرفت که آدم های بدبین کسانی هستند که از خودشون راضی نیستند و نسبت به خود های دیگه هم مشکوک هستند ... یا کسانی که به قدرت باورنکردنی انسان پی برده اند و می ترسند که دیگران خودهایشان را خوب تربیت نکرده باشند و از این قدرت سوء استفاده کنند
انگار اعتماد به نفس هم از همین آسودگی وجدان نتیجه می شه ... ببین چه خوب چیزها رو به هم ربط می دم !...به همه چیز وحدت دادم ... جای یکی اینجا خیلی خالیه
یک سری چیزها هستند که فقط در ارتباط با دیگران و در اجتماع می شه بهشون پی برد ... ولی اگه جامعه از حالت تعادل خارج باشه با عکس الغمل هایش آدم رو گمراه می کنه
آدم باید همیشه فکر کنه در مقابل چیزی که بدست میاره چه چیزهایی از دست می ده ... این نسبت خیلی مهمه
خیلی دردناکه آدم شاهد ضایع شدن حقش باشه و نتونه هیچ کاری بکنه ... این یک جورایی سکوت در برابر ظلم است و این هم به نوعی ظلم است
توی این شرایط آدم هایی که از اعتماد سوء استفاده نمی کنند احمق و بی عرضه محسوب می شن و گاها مورد مواخذه قرار می گیرند !... عجب دنیای پلیدیه

Friday, January 14, 2005

می خوام برای خودم زندگی کنم .. می خوام اونقدر ارزش خودم رو بالا ببرم که دیگه حتی فکر خلاص شدن از دست خودم رو هم نکنم ... می خوام من هم از تموم شدن زندگی بترسم ... می خوام زنده باشم و زندگی کنم ... می خوام بخوام زنده باشم و بیشتر زندگی کنم
این همه رعایت برای حفظ سلامتی بدن؟ ... کی میره این همه راه رو !... من که می دونم قبل از اینکه از سرطان یا فشار خون بالاو هزار مرگ و مرض دیگه بمیرم سکته رو زدم به لطف این اعصاب راحتی که دارم ! ... البته اگه قبلش اتفاق دیگه ای نیفته
دوست دارم طوری زندگی کنم انگار امروز روز آخر است ... ولی حیف که اهدافم اونقدر بزرگ و دست نیافتنی هستند که حتی گاهی از رسیدن بهشون ناامید می شم ... تا یک کم بهشون نزدیک تر می شم انگار بزرگتر می شن .. یعنی بزرگتر به نظر می رسند... نمی خوام بذارم مانع لذت بردنم از زندگی بشن
عجله کردن همیشه موجب پشیمونی می شه .. چون آدم همش خودش رو سرزنش می کنه که اگر یک کم بیشتر فکر کرده بودم شاید بهتر می شد .... این تازه وقتیه که عجله ی آدم موجب خراب کاری و شکست نشده باشه .. اگه شده باشه که دیگه خودش رو نمی بخشه !...ولی با کمی تعلل و تامل قبل از هر کاری می شه همه چیز رو بهتر و منطقی تر پیش یرد .. کمتر پشیمون می شم وقتی این نکته رو رعایت می کنم... یه نمونه اش اینه که هیچ وقت دقیقه ای قبل از پایان وقت امتحان از روی صندلی ام بلند نمی شم تا شاید گشایشی حاصل بشه و چیزی به ذهنم برسه
پنجشنبه 23/10/1383
همه می فهمند ولی کمتر به روی خودشون میارند
پنجشنبه 23/10/1383
"به گونه ای به حرفهای ما گوش می داد که ما فکر می کردیم ایشان استفاده می کند و ما عجب نکته ی جالبی گفتیم !" ...این جمله من رو یاد یه نفر می اندازد که قبل از پاسخ دادن به هر سوالی می گفت :"اتفاقا سوال خیلی خوبیه !" و با اشتیاق عجیبی شروع می کرد به توضیح دادن اون مطلب
چهارشنبه 22/10/1383

Tuesday, January 11, 2005

My unbelievably PAINFUL strategy

دلم می خواد می تونستم یک کم از زندگیم لذت ببرم ولی نمی دونم چرا همیشه یه جورایی خودم مانع می شم ... انگار از احساس خوب داشتن می ترسم ... همیشه تا خوشحال می شم یه احساسی ظاهر می شه که می زنه توی ذوقم و بد جوری حالم رو می گیره !...می دونم این احساس رو خودم پرورش داده ام ... همه ی احساسات در من بصورت بالقوه وجود دارن و من هر کدوم رو بخوام پرورش می دم ... به این نتیجه هم رسیدم که این فقط یه بهانه است که آدم فکر کنه شرایط محیطی اون رو به این وضعیت در آورده ... می دونم این چیزیه که خودم هم هنوز کاملا باور ندارم و گاهی فکر می کنم که اطرافم خیلی روم تاثیر می ذاره ولی نباید اینطور باشه .. این به خود آدم بستگی داره که تا چه حد در تربیت کردن خودش موفق بوده باشه ... نمونه های زیادی هم در تاریخ هست از کسانی که با وجود شرایط محیطی نامطلوبی که درش قرار داشته اند به جاهای خیلی خوبی رسیدن ... حتی شرایط سخت یه جورایی به آدم کمک می کنه که خودش رو بهتر تربیت کنه ... اراده و اعتماد به نفس میاره
...
آره داشتم راجع به اون احساسه می گفتم .. همیشه وقتی خوشحال می شم ناخودآگاه وضعیتی توی ذهنم مجسم می شه که عامل خوشحالیم از زندگیم محو شده و دیگه نیست !... فکر کنم برای پیشگیری از غافلگیر شدن این احساس رو در درونم پرورش دادم ...برای اون منظور تا حالا خوب جواب داده ولی عوارض وخیمی داشته ... خیلی دردآوره...نمی دونم شاید راه های کم دردتر هم باشن ولی من هنوز کشفشون نکردم ... پس مجبورم تا وقتی یه راه بهتر پیدا نکرده ام با همین دردناکه بسازم

One of my favorite songs

There's a pain that sleeps inside
It sleeps with just one eye
And awakens the moment that you're near

Though I try to look away
The pain it still remains
Only leaving when you're next to me

Do you know, that everytime you're near
Everybody else seems far away
So can you come and make them disappear

Make them disappear and we can stay
...

“Hoobastank”

Monday, January 10, 2005

شهر من

همیشه اینطوری فکر کن که تو در مرکز قرار داری ... سعی کن روی همه چیز مدیریت داشته باشی ... تو مدیری پس باید احساس مسئولیت بکنی ... باید همه چیز رو اداره کنی ... تو در عین حال قاضی هم هستی ... تو باید عادل باشی تا بتونی خوب قضاوت کنی ... در دادگاهی که متهم و شاکی و دادستان و وکیل مدافع اش همه خودت هستی ... تو دانشجویی پس باید جستجوگر باشی .. می بینی ... تو خیلی چیزها هستی و خیلی چیزها باید باشی ... خیلی چیزها در درونت هست ... پس باید نگهبان باشی ... باید از این شهر درونی با این همه تشکیلات حفاظت کنی

Sunday, January 09, 2005

Concentration

ریاضی الان خیلی مهمه ... سعی کن تمرکز کنی ... حماقت رو کنار بذار ... آدم باش و منطقی !...یک آدم منطقی ... کاری کن که اون طوری که می خوای باشی ... کاری کن که به وجود خودت افتخار کنی ... که احساس پوچی نکنی ...تمرکز کن روی ریاضی عمومی1فکر می کنی توی امتحان چند تا سوال می یاد؟ خب معلومه 6 تا ... خب حالا خودت رو بذار جای استاد نجفی و دوستان !... چه سوالاتی برای چزززوندن مخهای شریف مناسب ترند؟!...بذار ببینم

Special

اون یک آدم خاصیه .. می دونم همه به نوبه ی خودشون خاص اند ولی اون برای من خاصه .. دوست دارم خودش هم بدونه که برام خاصه ... برام زیاد مهم نبود که من هم براش خاص هستم یا نه .. منظورم اینه که فکر می کردم اگه این احساس دو طرفه نشه بهتره... می ترسم یه وقت رابطه ای که داریم خراب بشه و اوضاع پیچیده بشه
احساس می کنم تنهایی همون چیزیه که من احتیاج دارم و توی این مدت سعی کردم ازش اجتناب کنم... بهتره دوباره برگردم به غارم .. این به معنی پس رفت نیست بلکه الان با کوله باری از تجربه به غار برمی گردم برای اینکه کوله بار رو خالی کنم و وارسیش کنم ببینم چی با خودم آوردم... تصفیه اش کنم ... برای اینکه تجربه ها رو مرتب بچینم توی غار و دوباره با کوله بار خالی ولی غار مجهز بیام بیرون برای تجهیزات بیشتر !... چه باحالم من ...خودم رو خیلی خوب راضی می کنم

educating myself !

باید تربیتت کنم که آدم باشی ... احمق نباشی
بایدیک چیزهایی رو سخت تر بگیرم و یک چیزهایی رو ساده تر ... چیزهای مربوط به آینده رو سخت بگیرم و چیزهای مربوط به حال رو ساده ... این از نقشه ی کلی ... حالا ریزترش می کنم
فکر می کنی این که از تو غار تنهایی ات اومدی بیرون فکر خوبی بود؟ ... الانت رو با قبلت مقایسه کن ... حداقل اون موقع از خودت خوشت می اومد ... خب یک کمی لازم بود اجتماعی بشی ولی فقط در حدی که بتونی حرفت رو بزنی و برای گفتن یک جمله شیشصد بار سرخ و سفید نشی که هنوز هم می شی ! ... دارم چی کار می کنم ؟ ... این همه سعی می کنم چرا بعد از مدتی احساس می کنم دوباره برگشتم نقطه ی اول؟...... نه بابا مثل اینکه مشکل اساسیه

با خودم هستم

... ببین این خوبه که از تجربیات دیگران استفاده کنی ولی نه از نتایجی که از تجربیاتشون گرفتن .. تو باید خودت با توجه به داده های جدید تحلیل دوباره ای انجام بدی و نتایجت رو اصلاح کنی

در راستای خودشناسی کشف شد...

آخرین راهی که برای رسوندن منظورم انتخاب می کنم حرف زدن است
اینقدر داد زدم که صدام مثل خودشون خفن شده !... البته با این تفاوت که دیگه به سختی در میاد
12:45' am
امروز
صداش رو اینقدر بلند کردم که احساس می کنم چشم هام دارن از حدقه در میان ! .. گوشهام که جای خود دارن
9:12’ pm
دیشب
...امروز این چهارمین باریه که فکر کوبیدن سرم به دیوار از ذهنم عبور می کنه ...
11:27’ pm
دیشب

Thursday, January 06, 2005

موسیقی بینش انسان رو بطور لحظه ای و موقت تغییر می ده و باعث می شه برای چند لحظه هم که شده احساس خوبی داشته باشم...یه راه خوب برای فاصله گرفتن از این دنیای لعنتی در حالی که درست در متنش قرار دارم ... همینجا وایستادم تو روش و بهش فحش می دم ...ازش می ترسم ولی وانمود می کنم که نمی ترسم... مجبورش می کنم ار من بترسه ... آره... من ...... مثل اینکه زیاده روی کردم دوباره !... گاهی لازمه آدم دیوونه شه...نمی دونم چرا ولی اینطوریه دیگه

Wednesday, January 05, 2005

گاهی دیدن یک لبخند روحیه ام رو از این رو به اون رو می کنه
چقدر ساده است و من گاهی چقدر سختش می کنم...شاید هم برعکس
این چه احساسی است که هر کاری می کنم ولم نمی کنه !... آخه خسته شدم دیگه ... تا کی می تونم تحملش کنم ؟... نمی دونم چیه ...خیلی عجیبه ...هر لحظه به یک شکل ظاهر می شه ... هویت حقیقی اش نامعلومه ... ولی همیشه اذیت کننده است
نمی دونم چی بنویسم ... دیگه حوصله ی هیچ کاری رو ندارم ... همون چیزی که ازش می ترسیدم ... باز گشت به حالت اغما...معنی اش اینه که دیگه زندگی نمی کنم و فقط زنده ام و ...ریاضی می خونم !... تمرکز کردن در این شرایط خیلی سخته ... زنده موندن در این شرایط عذاب آوراست

Tuesday, January 04, 2005

نمی دونم می خوام فراموشش کنم و نمی تونم یا دارم فراموشش می کنم ونمی خوام !... در هر صورت این وضعیت مطلوبی نیست که من از نظر روحی دچارش هستم
هنوز باورم نمی شه ...چیزهای زیادی تغییر می کنن ... مطمئن نیستم بتونم وضعیت رو خوب هندل* کنم ... الان بی تفاوت به نظر می رسم ولی موقع اش که برسد می دونم به هم می ریزم ناجور!... بین خودمون بمونه یک کم می ترسم ... خیلی تلاش کرده ام که از ناامیدی و افسردگی و فکرهای خطرناک فاصله بگیرم ... تا حدودی موفق بودم ... دیگه نمی خوام به اون وضعیت برگردم ... خیلی سخت بود ... و هنوز هم هست ... نمی دونم چرا اینطوریم ... گاهی از خودم خسته می شم ... معمولا این جور مواقع می خوابم ... انگار می خوام از خودم تا جایی که می شه فاصله بگیرم ... از خودم .. از بقیه ...از این دنیای لعنتی... هنوز نمی دونم برای چی زنده ام ... اصلا شاید هیچ وقت نفهمم ... در این لحظه احساس عجیبی دارم .. غیر قابل توصیفه ... احساس می کنم با اون چیزی که می خوام باشم کلی فاصله دارم ... گاهی نمی دونم چی می شه بی خودی از خودم خوشم میاد ... شاید هم الان بی خودی از خودم خوشم نمی یاد ... چرا مزخرف می نویسم ؟... برم بخوابم از این خود اعصاب خورد کن فاصله بگیرم تا بلایی سرش نیاوردم
* handle

Monday, January 03, 2005

خلاء

قبلا خلاء را در وجودم احساس می کردم .. حالا علاوه بر اون احساس می کنم توی خلاء معلق هستم ! ... چه احساس مزخرفیه
ممکنه کمتر بدونم ولی همون قدر می فهمم

Saturday, January 01, 2005

فکر می کردم باید یکیش رو انتخاب کنم... ولی واقعا هر دوش رو لازم دارم ... گاهی احساس می کنم دارم با انتخاب دو تا چیز متناقض خودم رو درگیر تضاد و کشمکش درونی می کنم ... ولی همینه که هست کاریش هم نمیشه کرد .. من هر دوش رو با هم می خوام ... ثبات شخصیتی در عین انعطاف پذیری

Gonna make a GREAT Computer Scientist !

من یک عالم کامپیوتر خواهم شد !... این چیزیه که از پنج سال پیش می دونستم ولی این که چطوری با کیفیت دلخواهم به این هدف برسم یه کشف تقریبا تازه است ...و بعد از اون همه کشمکش درونی بالاخره تونستم علاقه و حس جستجو گری و کنجکاوی رو در خودم زنده کنم ... مرحله ی بعدی و هیجان انگیزترین قسمتش اجرای نقشه است !... موفق باشم