هنوز باورم نمی شه ...چیزهای زیادی تغییر می کنن ... مطمئن نیستم بتونم وضعیت رو خوب هندل* کنم ... الان بی تفاوت به نظر می رسم ولی موقع اش که برسد می دونم به هم می ریزم ناجور!... بین خودمون بمونه یک کم می ترسم ... خیلی تلاش کرده ام که از ناامیدی و افسردگی و فکرهای خطرناک فاصله بگیرم ... تا حدودی موفق بودم ... دیگه نمی خوام به اون وضعیت برگردم ... خیلی سخت بود ... و هنوز هم هست ... نمی دونم چرا اینطوریم ... گاهی از خودم خسته می شم ... معمولا این جور مواقع می خوابم ... انگار می خوام از خودم تا جایی که می شه فاصله بگیرم ... از خودم .. از بقیه ...از این دنیای لعنتی... هنوز نمی دونم برای چی زنده ام ... اصلا شاید هیچ وقت نفهمم ... در این لحظه احساس عجیبی دارم .. غیر قابل توصیفه ... احساس می کنم با اون چیزی که می خوام باشم کلی فاصله دارم ... گاهی نمی دونم چی می شه بی خودی از خودم خوشم میاد ... شاید هم الان بی خودی از خودم خوشم نمی یاد ... چرا مزخرف می نویسم ؟... برم بخوابم از این خود اعصاب خورد کن فاصله بگیرم تا بلایی سرش نیاوردم
* handle
0 Comments:
Post a Comment
<< Home