Monday, February 28, 2005

tension is building inside steadily
everyone feels so far away from me
heavy thoughts forcin their way out of me

tryin' not to break but Im so tired of this deceit
everytime I try to make myself get back up on my feet,all I ever think about is this
all the tirin' time between and how tryin to put my trust in you just takes so much out of me

..

forging the future from the timeless stone
oh let me know how far I can go
answerin' the questions that no one ever asks
float through the sea of madness And face the everlasting task

so lonely to wander ,so sad to be alone
in the mist of the unknown
tryin to fool myself with dreams that never come oh
so hard to stand my ground
never again never again will I fail will I faaaaaaaaaaaaaaaill

will you tell me not to waaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaait
tell me to live for todaaaaaaaaaaaaaaaay

as the flowers wither
I will forget my pain
since the stars have shone ,the devil has shown me THE WAY

[wow ! UNBELIEVABLE !]


via nocturna, the path of nahema
via nocturna, will lead you to Lilith and to Pan

in the deepest forest , in the deepest dark
you will find the fire & this secret path

wheeeeeeeen yooooooou wake uuup yooou will beeeeeelieeeeeve iiiit waaas a wonderful dream
aaaaaaaaand thaaaaaaaaat youuuu neeeveer will caaaareeess the lady of the night again
buuuuuuuut you will at once wheeeeeen enter the Via Nocturna

[WOOOWWWWWWW!!!!!!!!! they won't let me sleep tonight !! I'm not sure it's the coffee I've drank earlier or these pretty COOOOOOOOL HEAVY songs!!!]

AL-1

OoOoOoOoOoO
----------------
/\/\/\/\/\/\/
\/\/\/\/\/\/\/
----------------
0O0O0O0o0O0

is this art or what?

is there any chance my mind comes back home ?!
I don't think so ! :(

چرا ؟ وقتی نه دلیل خاصی برای ناراحتی دارد و نه دلیل خاصی برای خوشحالی ، گریه چرا؟ آیا دلیل سومی وجود دارد؟
اِ .. یادم نبود ، این یکی از هموناست که قراره حل بشه
آهنگ گوش می دم هر جاش جالب بود می نویسم
شروع .. شد
اِ... این که فرانسویه که ! ... بذار عوضش کنم
Don't be afraid feeling this way , gonna make you understand ...
Why can't you see that you can never ever hurt me , cause I won't let it be...
این هم فرانسویه ولی عوضش نمی کنم چون دوستش دارم ... خاطره دارم ازش ...خاطره ی خوب ندارم ...ولی یاد دوره ای می افتم که درحال متولد شدن بودم !... یادمه گیر داده بودم به این آهنگه ، هر روز 600 بار گوشش می دادم ...اصلاً انگار بهش معتاد شده بودم ! ...یه حالت ناله توش داشت که بیانگر احساساتم بود (و تا حدودی هنوز هم هست) چه دوران مزخرفی بود
...
ووی چقدر دیر شد ! فردا روز ترسناکیه برای من
...
یه آهنگ دیگه گوش می دم بعد می رم لالا
...
باشه
& so you know the way it feels to cry ? the way that I cried when you broke my world into
baby I learned the way to break your heart I leaned from the best I learnd form you
...
I've lied to you the same way that I always do , this is the last smile that I fake for a second be with you ...
why I never walked away why I played myself this way , now I see the destiny pushes me away
I've tried like you to do everything you want to do , this is the last time I take the blame for a second be with you ...
what I've felt what I've known never shined trough in what I've shown...
long lost words whisper slowly to me
still can't find what keeps me here
when all this time I've been so hollow inside
watching me , wanting me
I can't feel you pull me down
fearing you , lovin' you
I won't let you pull me down
hunting you i can smell you - alive
your heart pounding in my head
[OH , I LOVE THIS SONG !!]

it IS gonna be OK :)

مشکل تقریباً شناسایی شده و شاید منشاءِ همه ی مشکلات مربوط به خودم باشه ... فقط ای کاش زودتر برطرف بشه
منِ احمق تنها چیزی که فکرشو نمی کردم همین بود ... ولی خوب شد بالاخره فکرشو کردم و شناساییش کردم

ASCARYDream!

...

it’s too weird & no one would understand … it scares me ‘cause it indicates some facts about myself … I’m afraid the thing I’ve always been afraid of , is true !

...

IT'S TOO DAMN HARD TO DEAL WITH THIS NOW !

...

Sunday, February 20, 2005

Miss Sensitivity ;)

I sensed it & it was REAL !
نمی خوام برای توجیه خودم یا اینکه خودم رو موظف می دونم که کاری رو که شروع کرده ام حتماً تموم کنم ، از خواسته هام جدا بیفتم
...
فیلترم تغییر کرده ، پس اون چیزهایی که قبل از تغییر وارد شده اند چی ؟ .. می ریزمشون توی یک باکس* مخصوص و ریسایکل* شون می کنم
با نگاه کردن به آینه "خودم" را می بینم ، با دیدن عکس العمل دیگران ،"من" را می بینم ... چطور می تونم مریم رو ببینم ؟

Saturday, February 19, 2005

Me , Myself & Maryam !

من و خودم و مریم ... سه تا هستم ... تازه هوشیارانه به این مسئله پی برده ام .. قبلا هم توی همین وب لاگ که از من به خودم است ، از مریم هم نام برده شده و حالا که دقت می کنم می بینم هر کدوم رو جداگانه به عنوان یه شخصیت متفاوت می شه در نظر گرفت ... نه ، خوب نگفتم ... منظورم اینه که معیار هر کدوم برای تصمیم گیری ها فرق می کنه .. مثلا معیار مریم ، عقل و منطق است .. معیار من قوانین حاکم بر روابط انسانی(و گاهاً اجتماعی) است و معیار خودم (که تازه شناسایی شده !) اینستینکت* است .. قبلا اینا جدا نشده بودند توی ذهنم ، طی یک درگیری سخت و طاقت فرسا (!) متوجه شدم که اینا اصلا از یک معیار دفاع نمی کنند .. داشت خودش رو جای مریم بهم قالب می کرد ! .. ولی لو رفت و دستش رو شد و از این حرفا ! ... هر چی پیش می رم ، درگیری ها بیشتر می شن ، معیارهای بیشتری شناسایی و تفکیک می شن .. ولی هنوز رییس، همون مریم است .. در هر مورد ، نسبت اهمیت معیارهای مختلف ، متفاوت است ... بعضی مواقع بعضی هاشون حق وتو* هم دارن...آره ، ولی رییس کیه ؟ خب معلومه مریم

Monday, February 14, 2005

خسته شدی ؟ خب استراحت تا هر وقتی تو بگی

Friday, February 11, 2005

آدم کوچولو!

همیشه از این می ترسم که هنوز بچه باشم ... که نتونم واقعیت رو همونطوری که هست ببینم و خودم رو گول بزنم ... که با واقعیت نتونم عاقلانه کنار بیام ... از بچه موندن بدم میاد ... البته بچه بودن معنی های مختلفی می تونه داشته باشه ...که در مقایسه ی بچه ها با بزرگترها کشف می شن ... بچه ها به محض برخورد با واقعیت نامطلوب ، در واقعیت به مادرشون و در دنیای خودشون هم به خیالات پناه می برند و منتظر می مونن تا بزرگترها محیط خارج رو براشون آماده کنن که دوباره بتونن به اون برگردند !... ولی خب بزرگترها مجبورند نه تنها واقعیت ها رو ببینند و فرار نکنند ، بلکه با آن کنار بیایند و آن را تغییر هم بدهند ... یه فرق دیگه ای که بچه ها با بزرگترها دارن سادگی و اعتمادشونه ... از دید بچه ها درون و بیرون افراد یکی هستند ..پس خیلی زود گول می خورند (آخه !!)... یکی از چیزهایی که باعث می شه احساس کنم بچه نیستم همینه که در هر انسانی ، چندین شخصیت می بینم و هنوز هم منتظرم که بیشتر کشف کنم ... یه چیز دیگه هم هست که بچه ها شادی ها و ناراحتی هاشون خیلی موقتی است و زود با کوچکترین تغییر در محیط اطرافشون ، حالت عوض می کنن ... ناپایدارند فجیع ! ... البته بزرگتر ها هم ناپایدارند ها ، ولی خب ناپایداریشون رو بروز نمی دن .. یا حداقل سعی می کنند که بروزش ندهند... کلا بچه ها انسانهای کوچولویی هستند که هنوز به قوانین مسخره ی روابط اجتماعی آلوده نشده اند و به طبیعت انسان نزدیک ترند... برای همین انحراف از طبیعت رو خیلی خوب تشخیص می دن .. گاهی هم مطرح می کنن ، ولی بزرگترها به علت همون قانون های مسخره شون و اینکه نمی خوان قبول کنن که اشتباه کرده اند و یه بچه خطاشون رو بهشون گوش زد کرده ، اکثرا سعی در ساکت کردن بچه ها می کنن و گولشون می زنند...سعی می کنن بچه ها رو هم آلوده کنند که دیگه انحرافها رو تشخیص ندن ... که بتونن به زندگی کثیفشون ادامه بدن ... که بچه ها هم از بچه بودن خوششان نیاید و بخواهند بزرگ شوند (یا حداقل برزگ شناخته شوند) ... که از بچه موندن بترسند ... که با پای خودشون از طبیعتشون فاصله بگیرند ... که از خودشون فاصله بگیرند

Tuesday, February 08, 2005

هر وقت یک دوره سپری می شه ، لیست آهنگ ها هم عوض می شه ... این موضوع خیلی مهمه ... اگه این تغییرات همزمان نباشند ، تغییر اصلی خیلی خیلی سخت تر صورت می گیره ... ترکیبشون باید عوض بشه و در حد امکان جدید بشن ... یعنی برای من جدید باشند ... ظرفیت داشته باشن که خاطرات جدید و حالات جدید من رو در خودشون ضبط کنن

با خودت حرف بزن احساس تنهایی نکنی !

این را که باید ، جدی نمی گیرم و اونی که نباید رو جدی می گیرم ! ...ولی اعصابم خورد نیست (اولش که این جمله رو شروع کردم می خواستم بنویسم هست ولی بعد دیدم واقعا نیست پس یه "ولی" به اولش اضافه کردم و کلا عوضش کردم !) ... آره ... اعصابم خورد نیست و از همیشه خوشحال ترم ... برای همین بیشتر وسوسه می شم که اون رو تقویت کنم و این رو نادیده بگیرم ...ولی فکر کنم یه جورایی مجبورم از این خیال راحت صرف نظر کنم و این رو جدی تر بگیرم ... حالا راهش چیه ؟ ... راه چی جیه ؟ اصلا چی چیه ؟ ...وااااااااااااااااای

Sunday, February 06, 2005

My secret !

Select to target (Red Alert)

[& Now] finish it (Mortal combat)

دوست پرست!

خیلی شنیده ام و گاها دیده ام که چطور افراد مقدس مآبی پیشه کرده اند ، طرف مقابل را از نوع بشر، جدا کرده اند و بصورت بت در آورده اند ، بدین ترتیب در ارضاء دو نیازکوشش ورزیده اند (!) : پرستش و دوست داشتن ... و بعد چطور با شکست مواجه شده اند ... این دو نیاز ، یک پاسخ مشترک ندارند ... اشتباه نکن ، این ها زمین تا آسمان متفاوت اند و پاسخ های متفاوتی دارند
خودپرست باش و انسان دوست

Saturday, February 05, 2005

دیدار یک دوست

خیلی خوشحال بودم ...بعد از مدتها می دیدمش ....در حالیکه بازویش را در دستانم می فشردم و وجودش را در کنارم احساس می کردم ...نمی تونستم حرف بزنم ... تنها نبودیم ... وقت خداحافظی در دل گفتم : نرو ، هنوز خیلی چیزها در دل دارم که با تو در میان نگذاشته ام* ... نرو... آره ، بمون ... ولی اون رفته بود
البته اینقدر کتابی با خودم صحبت نمی کنم !

Friday, February 04, 2005

yeah , I do !

It’s too good to be true , therefore I suppose it false , yeah I do

موردیه؟

هی می خوام مسئله رو از حالت موردی در بیارم و کلی تر بررسیش کنم ، ولی مثل اینکه یه جورایی موردیه

نه همیشه

من[از این به بعد] به زبان خودم صحبت می کنم .. فهمیدید که چه بهتر (نه همیشه) ، نفهمیدید هم مشکل خودتان است ( نه همیشه! ) ... این رو از کسی یاد گرفتم که اول اسم مبارکش (!) سین است و آخر آن لام (در این وبلاگ برعکس است !)...موش بخوره من رو با این معما طرح کردنم !...اینکه تابلو شد که !
از حموم اومدم بیرون در حالیکه فریاد می زدم دفترم کجاست ؟ دفترم کجاست ؟
خوردن پیتزا با کارد و چنگال
خوردن ماکارانی با قاشق و چنگال
شانه کردن مو با چنگال

وجه اشتراک : بکار رفتن لفظ چنگال در هر سه ! + اینکه با وسایل بکار رفته ، هدف [که در دوتای اولی بلعیدن غذا و در سومی شانه کردن مو بوده ] فتح شده ولی نه از راه اصولی ! ..وسایل بکار رفته از لذت و معنا کاسته اند ..می گن هدف وسیله رو توجیه نمی کنه همینه ها ...نه؟...راست می گی ، چه ربطی داشت ؟
راستی من بیشتر مواقع پیتزا رو با کارد و چنگال می خورم ولی اون دو مورد دیگه رو با وسایل درست یعنی به ترتیب با چنگال و شونه (شاید هم برعکس!) انجام می دم
خوشحالم که حس می شوم

Wednesday, February 02, 2005

[...]

خفن خوابم میاد !...ای کاش می شد اینقدر بچه مثبت نباشم یه دفعه هم که شده یک کلاس رو دودر کنم ...ولی چه می شه کرد ...با اینکه هفته ی اوله و کلاس ها تق و لق هستند، اصلا دلم نمی یاد دودرشون کنم!(مثلا!) ...البته بگذریم که این گسسته هه درس رو شروع کرده و من راهی جز صبر و تحمل ندارم !...در هر صورت برم خونه هم که نمی خوابم که !... ولی حال میده در حال موت ایمیل بازی کردن ... وبلاگ بازی کردن ...کلا بازی کردن ...آره [...]...نه اینجا زشت می شه !..بهتره بی خیال اون قاعده هه بشم

با تو هستم!

زیاد دوست ندارم از خودم بگم ...بیشتر دوست دارم از خودم بشنوم
از این جمله هوارتا معنی می شه برداشت کرد!...دلم می خواد بدونم تو چی برداشت کردی
وب لاگم مجهز به تماشاچی شمار شد !...آره شد
نمی دونم این چیه توی دهنم افتاده ..اصلا به صورت یک قاعده ی ادبیاتی کلی در اومده ..اضافه کردن " آره + فعل " به آخر جمله ی آخر ... ولی تیکه ی باحالیه ، نه؟
;)

Tuesday, February 01, 2005

بذارید ، می شه

معمولا تماشاچی ها اگه از نمایش خوششون میاد یه تشویقی می کنند دلقک بدبخت رو!.. ولی از شانس ما مثل اینکه تماشاچی ها قبل از شروع برنامه مقدار قابل توجهی ماست میل کرده اند و حال تشویق کردن ندارند!... شاید هم ایراد از پست های ماست ...که هست مثل ماست !...ببینید شعر هم گفتم براتون !...دیگه چی می خواین از یه نمایش؟!!...بلیط هم که نخریدین که بگم یک فیلم با دو بلیط نه منظورم دو فیلم با یه بلیطه ...اصلا چه ربطی داره ؟... چیزه من الان خیلی خوابم میاد بی مزه شدم (شاید هم بودم/هستم! ) ولی جدا از شوخی (مثلا تا اینجایش شوخی بود!)... بذارید ...کامنت بذارید...اینطوری یه طرفه است خداییش اینطوری برام فرق نمی کنه این تو بنویسم یا توی دفترم ولی اگه کامنت بذارید بحث می کنیم اونوقت دوطرفه می شه جالب تر و مفید تر می شه...آره می شه
زندگی من به دوبخش تقسیم می شه : موزیکال و صامت

موسیقی روی من تاثیر شدید و عمیقی داره ...و این یه کم داره خطرناک می شه... قبلا فکر می کردم با موسیقی نمی تونم خوب فکر کنم...بعد از یه مدت دیدم با موسیقی بهتر می تونم فکر کنم ...و حالا متوجه شده ام که با موسیقی یه جور فکر می کنم و بدون آن یه جور دیگه !...

اتفاقی که باعث شده نظرم تغییر کنه چی بوده ؟ ... آهنگ ها عوض شدند ؟ ... خب آره ولی دلیل اصلی اینه که سلیقه ام راجع به نوع بینشی که می خوام داشته باشم فرق کرده... با موسیقی چیزهارو ساده تر می گیرم و کمتر اینرسی دارم ...قدرت بی خیال شدن در من تقویت می شه..تحملم بالا می ره... ولی خب از این جهت خطرناکه که ممکنه در این گیرودار بی خیال چیزهایی بشم که نباید !... ولی خب حواسم رو باید جمع کنم دیگه

با موسیقی همه چیز رنگ دیگه ای می گیره... به محض اینکه موسیقی قطع می شه دوباره همه چیز زشت و غیرقابل تحمل می شه.... برای همینه که بدون موسیقی مدت زیادی نمی تونم دووم بیارم و زود دیوونه می شم ...با موسیقی هم دیوونه ام ها... ولی دیوونگیش جالب تر می شه !..... شاید مشکل روانی دارم

با خودم هستم

همیشه آدم فکر می کنه که قسمت مشکل اینه که ایده آلش رو پیدا کنه ولی حالا بر فرض که پیدا کرد .. از کجا مطمئنه که او هم ایده آل ایده آلش خواهد بود ؟....واقعیت اینه که فقط می تونه امیدوار باشه....و این اصلا واقع بینانه نیست اگه خیلی امیدوار باشه ...پس چی کار کنه؟...به واقعیت قانع باشه و دنبال ایده آلش نره؟...نه؟...پس چی ؟...هیچی بابا من که چیزی نگفتم فقط می خواستم بگم زیاد امیدوار نباشه ...همین
شاید به نظر برسه که دارم سعی می کنم همه رو مثل خودم ناامید کنم...آره؟...اینطوریه؟

نمونه ای از یک خود درگیری برای تماشاچی های عزیز!

خب ...چی گفته بودی ؟...بدون تماشاچی ؟... بعد الان داری چی کار می کنی؟... یه پست جدید می فرستی؟...بله؟....بله!.. خب اشکالی نداره ...سرتاپایت تضاد است این یکی هم رویش !...راحت باش ...یاد بگیر که راحت باشی و تضاد ها رو بروز بدی وگرنه ممکنه تا ابد حل نشن...البته تا ابد که نه ...تا آخر عمر کوته تو!...نه ..اشکال تایپی نیست مخصوصا نوشتم کوته...ولی منظور همون کوتاهه ..واقعا لازم بود این توضیح آخر؟

بدون تماشاچی

از وقتی این وب لاگ رو راه اندازی کردم اون یکی رو کمتر تحویل می گیرم !(آخه!!)...البته ربطی به این نداره ...به خاطر این بیشتر توی این می نویسم که مسائل یه جورایی بیشتر راجع به من هستند و شاید کلیت کمتری دارند و نیمه خصوصی هستند ... راستش دیگه توی این وب لاگم هم احساس راحتی نمی کنم (اون مقداری که میخوام) برای همین بیشتر توی دفترم می نویسم...گاهی حتی حوصله ی نوشتن توی اون رو هم ندارم...با خودم فکر می کنم...احساس می کنم لازمه یه مدت با خودم باشم...بدون تماشاچی

I'm (trying to be) an H !

اف *ها زیر آب می زنند و آب زیر کاهند ولی ام*ها خیلی خوب هوای هم رو دارن ... نمی دونم دقیقا چی باعث شده که اینطوری باشند ...ولی خب هستند دیگه ...من اینجا فقط چیزی رو که دیدم نوشتم تا روش تحقیق کنم ببینم چرا
ولی بدیش اینه که اگه بخوای یک اچ*باشی عملا جزء هیچ گروهی محسوب نمی شی ...یعنی سعی می کنی که جزء هر دو باشی ولی هر دو گروه مثل غیرخودی (!) بهت نگاه می کنند و از هر دو طرد می شوی
اینه که من الان یه جورایی گیج می خورم ...با منطق که پیش می رم می بینم راهی جز اچ بودن ندارم ولی تعداد افراد عضو گروه اچ خیلی کم هستند و احساس تنهایی می کنم ... ولی در عین حال نمی تونم خودم رو راضی کنم که اچ نباشم ...خلاصه که گیج می خورم