Friday, February 11, 2005

آدم کوچولو!

همیشه از این می ترسم که هنوز بچه باشم ... که نتونم واقعیت رو همونطوری که هست ببینم و خودم رو گول بزنم ... که با واقعیت نتونم عاقلانه کنار بیام ... از بچه موندن بدم میاد ... البته بچه بودن معنی های مختلفی می تونه داشته باشه ...که در مقایسه ی بچه ها با بزرگترها کشف می شن ... بچه ها به محض برخورد با واقعیت نامطلوب ، در واقعیت به مادرشون و در دنیای خودشون هم به خیالات پناه می برند و منتظر می مونن تا بزرگترها محیط خارج رو براشون آماده کنن که دوباره بتونن به اون برگردند !... ولی خب بزرگترها مجبورند نه تنها واقعیت ها رو ببینند و فرار نکنند ، بلکه با آن کنار بیایند و آن را تغییر هم بدهند ... یه فرق دیگه ای که بچه ها با بزرگترها دارن سادگی و اعتمادشونه ... از دید بچه ها درون و بیرون افراد یکی هستند ..پس خیلی زود گول می خورند (آخه !!)... یکی از چیزهایی که باعث می شه احساس کنم بچه نیستم همینه که در هر انسانی ، چندین شخصیت می بینم و هنوز هم منتظرم که بیشتر کشف کنم ... یه چیز دیگه هم هست که بچه ها شادی ها و ناراحتی هاشون خیلی موقتی است و زود با کوچکترین تغییر در محیط اطرافشون ، حالت عوض می کنن ... ناپایدارند فجیع ! ... البته بزرگتر ها هم ناپایدارند ها ، ولی خب ناپایداریشون رو بروز نمی دن .. یا حداقل سعی می کنند که بروزش ندهند... کلا بچه ها انسانهای کوچولویی هستند که هنوز به قوانین مسخره ی روابط اجتماعی آلوده نشده اند و به طبیعت انسان نزدیک ترند... برای همین انحراف از طبیعت رو خیلی خوب تشخیص می دن .. گاهی هم مطرح می کنن ، ولی بزرگترها به علت همون قانون های مسخره شون و اینکه نمی خوان قبول کنن که اشتباه کرده اند و یه بچه خطاشون رو بهشون گوش زد کرده ، اکثرا سعی در ساکت کردن بچه ها می کنن و گولشون می زنند...سعی می کنن بچه ها رو هم آلوده کنند که دیگه انحرافها رو تشخیص ندن ... که بتونن به زندگی کثیفشون ادامه بدن ... که بچه ها هم از بچه بودن خوششان نیاید و بخواهند بزرگ شوند (یا حداقل برزگ شناخته شوند) ... که از بچه موندن بترسند ... که با پای خودشون از طبیعتشون فاصله بگیرند ... که از خودشون فاصله بگیرند

1 Comments:

Blogger Lilith said...

یه پست طولانی دیگه ... چی حدس می زنی ؟ ... یه مهمونی خسته کننده ی دیگه ؟... درسته ، همینه
! ;)

3:47 pm  

Post a Comment

<< Home