Saturday, February 05, 2005

دیدار یک دوست

خیلی خوشحال بودم ...بعد از مدتها می دیدمش ....در حالیکه بازویش را در دستانم می فشردم و وجودش را در کنارم احساس می کردم ...نمی تونستم حرف بزنم ... تنها نبودیم ... وقت خداحافظی در دل گفتم : نرو ، هنوز خیلی چیزها در دل دارم که با تو در میان نگذاشته ام* ... نرو... آره ، بمون ... ولی اون رفته بود
البته اینقدر کتابی با خودم صحبت نمی کنم !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home